یک ماگ دوست داشتنی

کمی برای خودم

یک ماگ دوست داشتنی

کمی برای خودم

چندروز مانده

بهار داره میاد ولی من هنوز حس بهار ندارم...

اینصدر کارهای نیمه تموم اطرافم هست که هنوز فرصت خرید اون چند قلم مونده را نکردم...

عقد برادرشوهری و دلهره خرید یه لباس مجلسی که واسه من حامله هم خوب و قشنگ باشه یه طرف...

باید امشب برنامه ریزی کنم و این دوسه روز مونده حسابی رو برنامه رفتار کنم

پ.ن:چهارشنبه سوری های فامیلای همسر بسیار عالی و تر و تمیزه ...ولی من دلم هوای همون خونه کوچولومون با مامان.اینها و بگو بخندهامون. را تو مناسبتای این مدلی کرده چیزی که بودنش برای همسری خوشایند نیست:-((

پ.ن:از پچ پچ بدم بدم بدم میاد یکی بیاد اینا به این دوتا حالی کنه...تازه دستشونم میزارند جلوی دهنشون و وسط مهمونی تو گوش هم حرف میزنند...یه وقتایی روی من که بینشوم بودم خیمه میزند تا به گوشهای هم برسند!!!

این دوتا, دوتا دختر بزرگندها...یکی27ودیکی 35ساله

از دیشب تاحالا میخوام لی ملاحظه گیشون را خفه کنم!!


همسر انه1

همسر جان لطفا غمگین نباش 

من ,تو,وختری و پسری یک خانواده خوشبخت و کامل هستیم ...دلتنگی هایت را انباشته نکن در خودت

من دلم میگیرد وقتی به بهانه ی. خستگی تنها میشوی و فکر میکنی انهم زیاد و دلسرد کننده...

قرار شد من برای تو هم مادر باشم هم خواهر و هم همسر...پس چه مهم اگر انها بودن تو را زیاد فراموش میکنند

الان دیگه تو خونه جدیدمون جاگیر شدیم اونم به طور کامل, و با همه ی وسایل...البته به غیر از اون چیزایی که شکست و جای خالیشو باید این هفته پر کنیم...

خونه ی جدیدمونو دوست دارم...

همه چیز سرجای خودش قرار گرفته...انگار از اول قرار بوده اینجا باشیم فقط میخواستند قدرشو بیشتر بدونیم....بیشتر از اون خوشحالم که مبل راحتی ها بالاخره جاشونو پیدا کردتد و از جایگاه انباری بودن در اوندند.. .همین طور اون ویترینی که کلی خاطره با خودش داره و همیشه یه دیوار بزرگ با عرض 4متر میخواست برای بودنش...

این چیزا به نظر خیلی ها شاید مسخره و لوس باشه حتی فکر کردن و حرف زدن درباره ش ولی واقعیت اینه که الان ارامش دارم اونم زیاد.. 

چیزی که از همون اول تو اون خونه 90متری نداشتم و از همون دو سال پیش همش اهنگ رفتن میزدم اوایل زییرلبی و این اواخر با صدای بلند و ریتمیک...:-)))

خدا راشکر دختری هم خونه جدید را دوست داره و با اینکه اتاقش کو چیکتره ولی خودشو زود با شرایط وفق داده...


جابه جایی

امشب اخرین شب. موندن تو خونه 90متری طبقه ی پنجمه....

فردا شب اخرین مرحله جابه جایی که همون بردن وسایل بزرگ به خونه ی جدیده  تموم میشه و بر خلاف این دو هفته ,اخرشبش یه خواب راحت می کنیم...

این چند وقته چون تخت را باز کرده بودیم همش روی تشک روی زمین میخوابیدیم و کمر واسمون نموند...

بیچاره همسری, چون  من خیلی اوقات که کمر درد امانم نمیداد خودمو توی تخت دختری جا میکردم ولی صبح باز دست به کمر راه میرفتم اینقدر که دوتایی نگران شده بودیم زایمان زودرس نداشته باشم!!:-))

خلاصه اینکه حس خوبی دارم نسبت به خونه ی جدید علاوه بر 130متر بودنش اینکه دیگه قرار نیست ازش بلند بشیم سبب شده از همین الان کلی نقشه واسه دکوراسیون و گرفتن جشن توش داشته باشم...

کم کم برم که همسری داره تنهایی داخل یخچال را تمیز میکنه و قوت قلب نیاز داره;-)))


یه نی نی پسر

نی نی مون پسره

بر خلاف همه که منتظر یه پسر بودند من دلم یه دختر میخواست..

یه هم جنس و رفیق واسه دختری..یه چشمو ابرو مشکی دقیقا خود دختری...

5ماه من و دختری منتظر اومدنش بودیم...

براش اسم انتخاب کردیم. و کلی برای بودنش...وسایلاش..لباسای نوی دختری که قرار بود بهش برسه. با دختری حرفای مامان دختری میزدیم...

الان نمیدونم چجوری واسش توضیح بدم فرشته مهربون دختر کوچولومونو برده و جاش یه داداشی واسش اورده

پ.ن:امروز خیلی خیلی بداخلاق بودم بقیه چطور منو تحمل میکنند؟؟! همسری و دختری بعد جیغ و دادهای من چطوری باز عاشقمند و منو محکم بغلم میکنند که بگند دوستم دارند

همسری میگه عصبانیت امروزت مال فهمیدن جنسیت بچه ست!!..

کاش زود هضم بشه پسر بودنش برای من

تنبیه

کاربدی کرده بهش میگم تا 10میشمارم برو توی اتاقت....

بعد 5دقیقه صداش میزنم و با هم کلی فیلم میبینیم و نقاشی میکشیم... بستنی هم که عاشقشه جزو لاینفک مامان دختری هامونه...بعد یه ساعت میگه مامان منو ببخش یه کار بدی کردم.....

تا اینو میشنوم درست میشینم...مطمینم یه جای کار میلنگه که دختری بعد این همه خنده, داره معزرت خواهی میکنه....

میگم چی شده عزیزم

میگه اونوقت که دعوام کردی ...رفتم تو اتاقم بالشتت اونجا بود روش جیش کردم!!!!

الان هنگم ...به شدت هنگم

بهش گفتم لطفا با من حرف نزن تا من حالم خوب بشه 

دختر4ساله من میگه لطفا منو نبخش ولی ناراحت نباش

دوباره میگه لطفا ناراحت باش منو هم نبخش فقط حرف بزن

الان از پشت در اتاقی که توش خودمو تنها کردم صداشو کلفت کرده میگه من...(اسم همسری)هستم شب شده بیا بیرون دخترمونو ببخش

الان من باید چیکار کنم خدااااا

خیریه

امروز با دختری رفتیم خیابون گردی

اون وسطا یه سر هم به خیریه زدیم

همسری دید خوبی نسبت به این خیریه ها نداره میگه یه سری ادم بیکار دور هم جمع میشند یه سری ادم الکی خوش هم پولاشون را میدن به همون بیکارا!!! بعد همون بیکارا دوباره تحریک میشند واسه زدن یه خیریه دیگه...

خلاصه اینکه در نبود همسری کلی خیریه گردی کردیم!!! کلی چیزای جیگولی خریدیم....

کلی هم خوراکی واسه خوردن....

ولی اعتراف میکنم عادت کردم به بودن همسری...

هیچ لزتی جای خرید کردن با اونا نمیگیره حتی اگه تهش غرزدنای اون باشه و ناراحت شدنای من....

کاش همسری پایه بود واسه اینجور بیرون رفتنها و خریرکردنای سرخوشی!!!!

شب بیداری

الان برای من سر شب است

دختری روی تخت کوچکش خوابیده و صدای نفسهای همسری نشان از خواب عمیقش دارد...

ولی برای من الان اوج کارها و مورد علاقه هایم هست...

کمی کار هنری با صدف روی ساعت و جعبه ی دستمال و گلدون سفالی کتار خانه....کمی خیاطی و دوختن یک مدل یقه برای اولین بار...کمی کتاب مورد علاقه و کمی وبگردی....

نگاه که میکنی ساعت 4صبح شده و فقط 4ساعت وقت دارم تا بیدار شدن و شروع یک روز جدید..

ولی اعتراف میکنم این شب بیداری های من الانم رادوست ندارم... 

من الان,همیشه خسته هست...همیشه کلی کار هنری انجام نشده دارد و کلی بازیهای انجام نشده با دختری....

کلی بداخلاقی و زود عصبانی شدنهای شدید سر موضوعات الکی باز هم با دختری...

کاش این شب بیداری ها درست شود ...

5سال گزشته

دلم برای نوشتن تنگ شده

از اخرین نوشتنها 5سال گزشته....شاید یک عمر

دلم هوای کمی برای خود. بودن کرده....