یک ماگ دوست داشتنی

کمی برای خودم

یک ماگ دوست داشتنی

کمی برای خودم

عشق یعنی...

عشق یعنی بعد از یک روز فوق العاده طولانی...هر دو خسته ایم...حتی تو بیشتر از من...

ولی وقتی میبینی دخترک دارد شیطنت میکند بغلش میکنی که: برویم پدر دختری کمی بیرون تا مامانی استراحت کنه...

تا دوساعت بعدش که خسته و کوفته با دختری خوابیده در بغل وارد میشوی و عاشقانه های زیر پوستی ات شروع میشود...

گفته بودم برایت من چقدر خوشبختم که تو عاشقتر و بسیار مهربانتر و فداکارتر هستی؟!!

پ.ن: روز زن هدیه اش برای من است یا تو؟!!:-)))))

مهمانهای نیمه شبی

مهمان های خوبی بودند ...هنوز نیم ساعت نگزشته از رفتنشان...

شب نشینی را دوست دارند و خانه ی ما را نیز

از ادمهای گرم و راحت ولی مودب خوشم می اید

از انها که تا دیروقت می مانندد ولی مواظب تمییزی کلام و رفتارشان هستند...

چه زود عید تمام شد

فردا اخرین سری از مهمانها که بیایند پرونده دید و بازدیدهای امسال بسته خواهد شد

خسته ام ولی تماما راضی

این اولین سالی بود که به خاطر وضعیتم تمام عید در خانه ماندیم

تجربه ی خوبی بود ولی به قول همسری برای چند سال بعدمان کافی بود

من از همسری دلگیرم و همسری از من...

سر موضوعات الکی...

کشمکش زیاد دارد رابطه ی من و همسری...اره دادن و تیشه گرفتن نیز...

الان میدانم تقصیر من است دلخور شدن از این موضوع الکی...حتی بیانش بدای سوم شخص غایب هم لوس و مسخره هست

ولی این اخلاق. وام گرفته از اخلاق همسری ست...

وقتی دوست داری صادق باشم صداقت پیشه کن عزیزم...

برخلاف تو که تیز و نکته سنج نیستی من زیر و بم حرف زدنت را بلدم

موضوعی را نخواستی عنوان نکن ولی دروغ تحویل نده حتی جزیی...تو که اخلاق گند مرا میدانی

مراعات کن عزیزکم لطفا...

مهمان نه!

سرحال نیستم

همسری میگوید به خاطر من خوب باش...

همسری نمی داند چطور حال مرا خوب کند ...مدام تکرار میکند چه کار کنم تا خوب بشی؟!!

خودم هم نمیدانم فقط اینکه میخواهم دراز بکشم. شبکه عوض کنم و بخوابم 

...لطفا مهملن نیاید...

یک خاطره ی قدیمی

بعد از مدتها بی خبری و نبودن, توی تلگرام همزمان انلاین شده ایم...

بعد از مدتها نبودن , اولین حرفش خبر ازدواج او بوده و متعاقبش تبریک گفتن عادی من...

بعد از مدتهانبودن دیگر قلبم از حرف زدن با او دچار تپش نشد و فقط فقط هجوم خاطره ها بود که دلتنگم کرد...

راستش من ادم خاطره بازی هستم مخصوصا اگر سه سال از مجردی ام با همان ادم خط بالایی سپری شده باشد با ریز به ریز برنامه ریزیهای دونفره مان  درباره مراسم ازدواج و خانه رویایی 90متری و شرکت مشترکمان و حتی داشتن دخترکی بسیار شبیه من با نام باران...

وقتی حتی تا یک سال بعد از ازدواج با همسری ,گریه و دلتنگی مهمان قلب و چشم من بود و من مهمان بغل همسری و حرفهای دلگرم کننده ش و جمله ی ارامش بخش اون لیاقتتو نداشت و خدا میدونه الان چقدر داره حسرت و پشیمونی میخوره...

وقتی که هنوز تاریخ تولد و شماره تلفن و یادگاریهای کوچکش مهمان زهنم هست...

امشب وقتی تبریک گفتمش دلم نمیخواست بپرسم چرا اخرش این جور شد...چرا در اخرین لحظات7,8ماه غیب شدی و بعد عادی شد همه چیز و خیلی چراهای دیگر که ان 5سال پیش زیاد برایم سوال بود...

ولی الان و با داشته های الانم , میدانم خدا ان موقع ها بدجور دوستم داشت که نتیجه ش شد شکست عشقی من و بی تفاوتی ام برای ازدواج و عشق در یک نگاه برای همسری و تلاشش برای جواب بله ی من و در نهایت دو نفره شدنمان....الان بعد از سالها میدانم همسری بهترین ادمی بوده که میتوانسته در زندگی دونفره من وجود داشته باشد پس من خوشبختی این روزهایم را به افسردگی و حال بد ان روزهایم می بخشم ...

پس تو هم خوشبخت باش هر چند... 


چندروز مانده

بهار داره میاد ولی من هنوز حس بهار ندارم...

اینصدر کارهای نیمه تموم اطرافم هست که هنوز فرصت خرید اون چند قلم مونده را نکردم...

عقد برادرشوهری و دلهره خرید یه لباس مجلسی که واسه من حامله هم خوب و قشنگ باشه یه طرف...

باید امشب برنامه ریزی کنم و این دوسه روز مونده حسابی رو برنامه رفتار کنم

پ.ن:چهارشنبه سوری های فامیلای همسر بسیار عالی و تر و تمیزه ...ولی من دلم هوای همون خونه کوچولومون با مامان.اینها و بگو بخندهامون. را تو مناسبتای این مدلی کرده چیزی که بودنش برای همسری خوشایند نیست:-((

پ.ن:از پچ پچ بدم بدم بدم میاد یکی بیاد اینا به این دوتا حالی کنه...تازه دستشونم میزارند جلوی دهنشون و وسط مهمونی تو گوش هم حرف میزنند...یه وقتایی روی من که بینشوم بودم خیمه میزند تا به گوشهای هم برسند!!!

این دوتا, دوتا دختر بزرگندها...یکی27ودیکی 35ساله

از دیشب تاحالا میخوام لی ملاحظه گیشون را خفه کنم!!


همسر انه1

همسر جان لطفا غمگین نباش 

من ,تو,وختری و پسری یک خانواده خوشبخت و کامل هستیم ...دلتنگی هایت را انباشته نکن در خودت

من دلم میگیرد وقتی به بهانه ی. خستگی تنها میشوی و فکر میکنی انهم زیاد و دلسرد کننده...

قرار شد من برای تو هم مادر باشم هم خواهر و هم همسر...پس چه مهم اگر انها بودن تو را زیاد فراموش میکنند

الان دیگه تو خونه جدیدمون جاگیر شدیم اونم به طور کامل, و با همه ی وسایل...البته به غیر از اون چیزایی که شکست و جای خالیشو باید این هفته پر کنیم...

خونه ی جدیدمونو دوست دارم...

همه چیز سرجای خودش قرار گرفته...انگار از اول قرار بوده اینجا باشیم فقط میخواستند قدرشو بیشتر بدونیم....بیشتر از اون خوشحالم که مبل راحتی ها بالاخره جاشونو پیدا کردتد و از جایگاه انباری بودن در اوندند.. .همین طور اون ویترینی که کلی خاطره با خودش داره و همیشه یه دیوار بزرگ با عرض 4متر میخواست برای بودنش...

این چیزا به نظر خیلی ها شاید مسخره و لوس باشه حتی فکر کردن و حرف زدن درباره ش ولی واقعیت اینه که الان ارامش دارم اونم زیاد.. 

چیزی که از همون اول تو اون خونه 90متری نداشتم و از همون دو سال پیش همش اهنگ رفتن میزدم اوایل زییرلبی و این اواخر با صدای بلند و ریتمیک...:-)))

خدا راشکر دختری هم خونه جدید را دوست داره و با اینکه اتاقش کو چیکتره ولی خودشو زود با شرایط وفق داده...


جابه جایی

امشب اخرین شب. موندن تو خونه 90متری طبقه ی پنجمه....

فردا شب اخرین مرحله جابه جایی که همون بردن وسایل بزرگ به خونه ی جدیده  تموم میشه و بر خلاف این دو هفته ,اخرشبش یه خواب راحت می کنیم...

این چند وقته چون تخت را باز کرده بودیم همش روی تشک روی زمین میخوابیدیم و کمر واسمون نموند...

بیچاره همسری, چون  من خیلی اوقات که کمر درد امانم نمیداد خودمو توی تخت دختری جا میکردم ولی صبح باز دست به کمر راه میرفتم اینقدر که دوتایی نگران شده بودیم زایمان زودرس نداشته باشم!!:-))

خلاصه اینکه حس خوبی دارم نسبت به خونه ی جدید علاوه بر 130متر بودنش اینکه دیگه قرار نیست ازش بلند بشیم سبب شده از همین الان کلی نقشه واسه دکوراسیون و گرفتن جشن توش داشته باشم...

کم کم برم که همسری داره تنهایی داخل یخچال را تمیز میکنه و قوت قلب نیاز داره;-)))


یه نی نی پسر

نی نی مون پسره

بر خلاف همه که منتظر یه پسر بودند من دلم یه دختر میخواست..

یه هم جنس و رفیق واسه دختری..یه چشمو ابرو مشکی دقیقا خود دختری...

5ماه من و دختری منتظر اومدنش بودیم...

براش اسم انتخاب کردیم. و کلی برای بودنش...وسایلاش..لباسای نوی دختری که قرار بود بهش برسه. با دختری حرفای مامان دختری میزدیم...

الان نمیدونم چجوری واسش توضیح بدم فرشته مهربون دختر کوچولومونو برده و جاش یه داداشی واسش اورده

پ.ن:امروز خیلی خیلی بداخلاق بودم بقیه چطور منو تحمل میکنند؟؟! همسری و دختری بعد جیغ و دادهای من چطوری باز عاشقمند و منو محکم بغلم میکنند که بگند دوستم دارند

همسری میگه عصبانیت امروزت مال فهمیدن جنسیت بچه ست!!..

کاش زود هضم بشه پسر بودنش برای من