بهار داره میاد ولی من هنوز حس بهار ندارم...
اینصدر کارهای نیمه تموم اطرافم هست که هنوز فرصت خرید اون چند قلم مونده را نکردم...
عقد برادرشوهری و دلهره خرید یه لباس مجلسی که واسه من حامله هم خوب و قشنگ باشه یه طرف...
باید امشب برنامه ریزی کنم و این دوسه روز مونده حسابی رو برنامه رفتار کنم
پ.ن:چهارشنبه سوری های فامیلای همسر بسیار عالی و تر و تمیزه ...ولی من دلم هوای همون خونه کوچولومون با مامان.اینها و بگو بخندهامون. را تو مناسبتای این مدلی کرده چیزی که بودنش برای همسری خوشایند نیست:-((
پ.ن:از پچ پچ بدم بدم بدم میاد یکی بیاد اینا به این دوتا حالی کنه...تازه دستشونم میزارند جلوی دهنشون و وسط مهمونی تو گوش هم حرف میزنند...یه وقتایی روی من که بینشوم بودم خیمه میزند تا به گوشهای هم برسند!!!
این دوتا, دوتا دختر بزرگندها...یکی27ودیکی 35ساله
از دیشب تاحالا میخوام لی ملاحظه گیشون را خفه کنم!!